غزل ريزان
آن قدر اشك ز چشمان ترم مي ريزم كه بهـاري كني آخر دل چون پاييـزم !
بـاز هم بادكنك نـازك تنهـايي من ز هـوايت پر و من از غـم تو لبـريـزم !
چند وقتيست كه زنداني عشقت شده ام اين مپنـدار كه از بنـد غمت بگـريـزم
تا به كي گوشـه نشيني و غم دوري تو گوشه چشمي به من اي عشق طرب انگيزم
واژه ها نيز ز دلتنگـي من با خبـرند تو بيـا من سـر راه تو غـزل مي ريـزم!
به كويردل تبدار و ترك خورده ي من گذري كن كه من آن خار و خس ناچيـزم
گر چه افتـاده ام از پا و بـدون رمقم تو بيـا تا كه بـه يمن قدمت بـر خيـزم
سيد علي موسوي