غفلت
گهگـاه تيره تر ز شب بي ستـاره ايـم دلسنگ تر ز صخره و از سنگ خاره ايم
فرسنگ ها فاصلـه داريم ز اصل خويش نقشي ز آدميـم چنـان سنگـواره ايم
صد بار خواندمان فرشته و نشنيد پاسخي ابليس را مطيـع به انـدك اشـاره ايم
آن كور سوي نور درون نيز شد خموش بي روح و بي نشاط چنان سوگـواره ايم
خورشيد را رها نموده به روز و تمام شب دنبـال ردّ پـا و رخ مـاهِ پـاره ايـم
لبخند را به گوشـه ي لب حبس كرده و آن وقت دوستـدار گل و جشنـواره ايم
با دست خويش جام پر از زهر سر كشيم آنگه به انتظـار معجزه و راه ِ چـاره ايم
چـون آذريم در دل پاييـز ديگـران گه تيـر و گاه شعلـه و گاهي شراره ايم
غافل ز موج وحشي و كشتي شكستگان انگـار ما نه در سـده ي ماهـواره ايم
چنگال مرگ بر سر گنجشك عمر و مـا سر مست بي خيـال فقط در نظـاره ايم
سيد علي موسوي